محل تبلیغات شما

دفتر یادداشت خط خطی



یه جعبه بیسکوییت فرخنده رو گذاشتم تو تراس و هر روز نون ریز ریز می ریزم داخلش واسه قمری ها و گنجشکا. این که چقد موقع خوردن سر و صدا می کنن به کنار، روزای اول یکی از قمری ها اومده بود داخلش می خواست آشیونه بسازه. بس که این پرنده مجنونه.


تو ایستگاه اتوبوس منتظر مادرخانومی نشسته بودم. اون ایستگاه هم که قربونش برم همیشه شلوغه. ملت هم چسبیده به هم روی صندلی ایستگاه نشسته بودن و منم از دو طرف محاصره بودم. بازوهاشون یا پاهاشون چسبیده بود به من و منم عصبی و پرخاشگر شده بودم. فک می کردم خوب شدم یعنی دو سه سالی خوب شده بودم. ولی چن وقته دوباره وقتی بدن یه غریبه بهم می خوره قاطی می کنم. خیلی با خودم جنگیده بودم که آقا گازت که نمی گیرن، اونا هم مث خودتن، ملت که نجس نیستن، قصد بهتو که ندارنهمه چی تا همین دو سه هفته پیش خوب بود ولی دوباره دردسر من داره شروع می شه.

باید تو مغازه های شلوغ خودمو جمع کنم و یه گوشه وایسم و آخر کار بی خیال بزنم بیرون

تو مترو و اتوبوس فقط نفس عمیق بکشم که یه وقت به ملت حمله نکنم

تو جشنا و مراسما اصلا وارد نشم و .

امیدوارم تا وضعیتم حاد نشده دوباره بتونم کنترلش کنم.


صبح که داشتم مقاله داداش سمیه رو اصلاح می کردم هوس کردم پوشه عکسایی که روی دسکتاپ هست رو باز کنم. بین عکسای پونزده آذر ۹۶ تو باغ خزون زده خاله رباب خدابیامرز میون اون همه عکس با ژستای مختلف و قشنگ یه عکس ساده و بدون هماهنگی صدام کرد. داریم می خندیم، از ته دل و با صدای بلند، حواسمون به دوربین نیست و غش کردیم از خنده. یادم نمیاد به چی می خندیدیم ولی برق خنده هامون انرژی پاشید به وجود بی حوصله ام و از همون صبح لبخند از صورتم پاک نشده.


تا هشت سالگی عادت داشتم هرجایی و با هرکسی با لهجه حرف می زدم. یه روز با بابا رفتیم عطاری آسونه تا واسه زخم سودایی که رو پیشونیم درست شده بود دوا بگیرم. عطار که یه مرد چهل پنجاه ساله بود زخم و دید و گفت:

باید براش مرهم درست کنم. برین فردا عصری بیاین ببرینش.

فردا عصرش با بی بی رفتیم. آقای عطار گفت:

چی می خواین؟

گفتم: دیروز اومدیم بری زخم سودوی من شومو هم گفتین برین فردو پسین بیوین.

آقای عطار یه نگاه مسخره ای کرد و گفت:

چی؟ گفتم کی بیاین؟

نگران گفتم: امروز پسین.

زد زیر خنده. بلند بلند خندید و گفت:

چرا دهاتی حرف می زنی! بگو عصر. پسین چیه؟

عطاری آسونه حالا قدیمی ترین عطاری شهره و هرچی که بخوای داره. ولی من بعد از اون روز نه پامو تو دکان عطاری آسونه گذاشتم و نه دیگه با غریبه ها شیرازی اصیل حرف زدم.

مراقب رفتارمون با بچه ها باشیم.


چن سال پیش یکی از دوستای صمیمیم به طور کاملا رسمی منو واسه داداشش خواستگاری کرد و من جواب رد دادم. بعد از اون تا چن سال هر وقت می دیدمش یا تلفنی حرف می زدیم بهم سرکوفت می زد و می گفت اگه زن داداشم شده بودی حالا فلان شده بودی و بهمان شده بود. داداشش زن گرفت و بچه دار شد و من هنوز رغبتی به ازدواج نداشتم و چون اعصاب خاله زنک بازیاشو نداشتم باهاش قطع رابطه کردم.

حالا یکی دیگه از دوستام مدام داره یه سوال شخصی رو ازم می پرسه و من مدام یه جواب تکراری رو بهش می دم ولی دست بردار نیست. الآن به جایی رسیدم که اگه فقط یه بار دیگه اون سوال مضخرف و تکراری رو ازم بپرسه، خودم رو کاملا مستعد بلاک کردنش برای همیشه می بینم.

فقط یه بار دیگه ازم بپرس!

 


صبح اطراف زمینای کنار الماس شهر یه عالمه گربه نوروزی دیدم. داشتن واسه خودشون خوش می گذروندن و عین خیالشون هم نبود که کرونا همه گیر شده. چند تا آقا هم بعد از ورزش صبحگاهیشون تو پارک آهنگ گذاشته بودن و می رقصیدن. این یعنی زندگی.


اتفاق جالبی که این دو باری که زله اومد برام افتاد این بود که هر دو مرتبه موقع زله که حسابی هم لرزیدیم و من خونه مامانم بودم اصلا و اصلا و اصلا به فکر طلاها و گوشی و چیزای قیمتی خونه نبودیم. من و مامان فقط چادر رنگی هایی که رو دسته مبل بودن رو برمی داشتیم و می رفتیم سمت حیاط. بار دوم که آبجی و داداشم هم بودن توجهی به گوشی و وسایل باارزششون نداشتن.

تو اون وضعیت این چیزا مهم نیستن. آدم فقط از جونش می ترسه و وسلام.


الآن دوساله می خوام درمورد یه موضوعی اینجا بنویسم ولی نمی دونستم چطوری بنویسم. بعد امشب که مهمون دارم و یه عالمه کار سرم ریخته هوس کردم بنویسم. همین الآن هم نمی دونم چطوری درموردش حرف بزنم. از کجا شروع کردنش سخته و این واسه من عجیبه.

ای بابا! نمی شه واقعا! انگار که جادو شده باشه.  

خونه بابا اینا شهرک ولیعصره. ما برای این که بریم مرکز شهر باید بلوار مدرس رو بریم بالا. تو بلوار مدرس درست سر بلوار فضیلت یه خونه است که من همیشه با اتوبوس یا با ماشین که از جلوش رد می شدم سرک می کشیدم و محو این خونه می شدم. یه خونه دو طبقه وسط یه باغچه خیلی خیلی بزرگ با نمای آجری و پنجره های زیاد.

از وقتی تو بلوار فضیلت ساکن شدم ایستگاه اتوبوس درست روبروی خونه رویایی منه. هرجایی که بخوام برم درست جلو چشمانه. گاهی با گوگل مپ نگاش می کنم. دلم می خواد یه بارم که شده فضای داخل خونه رو ببینم. شاید سحر این خونه دست از سرم برداره. 

+تابستون دیدم تابلو اداره اوقاف روی درش گذاشته بودت و از مهر ماه هم تابلو موسسه فرهنگی اموزشی امام هادی به حاش نصب شده. ولی همیشه درش بسته است. 

++ اصلا اون چیزی نشد که دلم می خواست ولی حداقل دیگه درباره اش نوشتم


دنیای جهنمی زشتی شده. مادر شوهر خواهرم بعد از چند سال بیماری سخت و طاقت فرسا دو سه روز پیش از دنیا رفت. خواهرم و شوهرش خیلی داغون شدن. روز تشییع جنازه فقط جند نفری که کار دفن رو انجام می دادن دور قبر بودن همه از دور شاهد درد کشیدن اعضا این خانواده بودیم و کسی واسه آروم کردنشون جلو نمی رفت. خواهرم داشت از غصه دق می کرد و من یه گوشه دست به سینه زیر دو لایه ماسک وایساده بودم و هق هق گریه می کردم. نتونستم واسه آروم کردن هیچ کدومشون جلو برم.
بچه که بودیم یادمون دادن تو خیابون حتی نون خشک هم نخوریم مبادا یکی نداشته باشه و دلش بکشه. حالا نمی دونم مردم چشون شده که عکس دل انگیز ترین خوردنی ها و قشنگ ترین لباسا و پر زرق و برق ترین سفرهای تفریحیشون رو می ذارن تا دل ملت رو آب کنن و بگن ببینین ما چه لارجیم!
ده یازده ساله بودم، تو تراس خانه بچگی هایم رب گوجه می گرفتیم. مامان بود، زنعمو، مریم و من. ظهر بود و گرما اذیت می کرد. از کجا یادم است؟ جای سوختگی که روی ساق پایم مانده. محو است ولی دقت کنی می بینی. می خواستیم زیر دیگ را خاموش کنیم که یک قطره گنده از توی دیگ بیرون پرید و افتاد روی پای من. سه چهار سالم بود. یک سه چرخه قرمز بد رنگ داشتم. سوار سه چرخه می خواستم از تک پله پارکینگ مان بروم پایین که سقوط کردم.
انگار دنیای ما زومه ای باشد که خبرهای خوبش تمام شده است. هر چه توی صفحه هایش می گردی جز صفحه حوادث و بلایا چیز دیگری نیست. صفحه فکاهی و کاریکاتورش را خیلی وقت پیش برایمان حذف کرده اند. دلم یک خبر شیرین می خواهد. ا زآنها که به خاطرش بروی یک جعبه نون خامه ای نیم کیلو بگیری و بشینی دورهم و از ته دل بخندی و انگشت های خامه ایت را لیس بزنی. به انتهای امید و آرزوهایمان رسیدیم انگار. هر روز توی چهره هم شهری ها که نگاه می کنم گرفتار تر از قبل می شوم.
وقتی صبح آفتاب زده و نزده از خانه بیرون می زنی باید خیلی خوش شانس باشی که پرنده های تازه از خواب بیدار شده هیکلت را به گند نکشند. امروز خیلی خوش شانس بودم که شماره دو بسیار گنده یک پرنده درست کنار دستم فرود آمد.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها